رمان رمان آسمانی ها قسمت سوم

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان رمان آسمانی ها از خوندنش لذت ببرین :

رمان , اسمانی ها ,  رمان . رمان اسمانی ها . دکتر رمان نويس . رمان جدايي . رمان زيبا . رمان قشنگ . دکتر . نويس . دکتر نوال . رمان نويسي . doctor novel . بهترين ., دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی ,

 آق بانو با محبت دستی به سر فرشته کشید:
-باشوا دولانیم، برات ویارونه پختم، الان برات میارم قوت بگیری
فرشته با شرمندگی گفت:
-آق بانو منو شرمنده نکنین، بخدا دارم لوس میشم
-نه گیزیم، زن حامله باید نازکش داشته باشه، ما نازتم می کشیم گوربانوم سنه، تو که شوهرت شبا اینجا نمی خوابه، می گه من معذبم، ما باید هواتو داشته باشیم ننه...................................................
فرشته دستی به شکم برآمده اش کشید. لبخند تلخی روی لبم نشست. ماه هفتم بارداری اش بود. آق بانو حسابی به او می رسید، دیگر زار و رنگ پریده نبود. دیگر زیر چشمانش گود نیوفتاده بود و من چقدر خوشحال بودم که فرشته دوباره بنیه اش را به دست آورده است. فرشته متوجه ی نگاه خیره ام شد و به سمتم چرخید:
-هما، الان چند ماهه سربار تو ام، بخدا واسه ابد مدیونتم
ابروهایم را بالا فرستادم:
-اوه، دیگه چی؟
لبخند زد:
-لوس نشو، دارم جدی میگم
سری تکان دادم:
-ئه؟ جون من
آق بانو نخودی خندید:
-خوب سر به سر هم میذارین ها
با صدای زنگ در، نگاهم روی آیفون تصویری ثابت ماند. وحید و تورج را در مانیتور دیدم. آب دهانم خشک شد. آق بانو از کنارم گذشت و به سمت آیفون رفت:
-آقا وحیده با دوستش
و دکمه را فشرد. رو به فرشته گفتم:
-تورج توانا با وحید اومده
چشمان فرشته رنگ شیطنت گرفت:
-جدی؟ تورج توانا؟ کی از تورج بهتر؟
آق بانو با کنجکاوی پرسید:
-چرا میگی کی از تورج بهتر؟
فرشته لبخند زد:
-هما خودش می دونه
چشم از فرشته گرفتم، دستانم را در هم گره زدم. تورج نمی خواست دست از سر من بردارد. همه جا بود، بالاخره خودش را به من می رساند.
دستی به روسری ام کشیدم...
وحید "یاالله گویان" وارد سالن شد و رو به من گفت:
-سلام هما خوبی؟
با دیدنش ضربان قلبم اوج گرفت. چرا این مرد از ذهن و روحم بیرون نمی رفت. چقدر دوست داشتنی بود، چقدر دوستش داشتم. لبخند زدم:
-سلام
رو به آق بانو کرد:
-سلام
آق بانو با مهربانی سری تکان داد. وحید رو به من چشمکی زد:
-مهمون داری
و به سمت فرشته رفت. لب هایم را روی هم فشردم و به انتظار ورود تورج، کنار در سالن ایستادم. صدای مشتی را شنیدم که با وحید احوالپرسی می کرد. چند لحظه گذشت و تورج وارد سالن نشد، به داخل حیاط سرک کشیدم، تورج کنار در ایستاده بود. با دیدنم سر بلند کرد و با چهره ای جدی گفت:
-سلام
سری تکان دادم:
-سلام، بفرمایید تو
لبخند زد:
-می تونم بیام تو؟
ابرو در هم کشیدم:
-مگه میشه مهمون نیاد توی خونه؟
و از مقابل در کنار رفتم:
-بفرمایید
سری تکان داد و از مقابلم گذشت، لحظه ی آخر سر خم کرد و به آرامی گفت:
-دلم خیلی برات تنگ شده بود
نفسم را پر صدا بیرون فرستادم و در سالن را بستم، چرخیدم و نگاه تیز بین آق بانو مرا غافلگیر کرد. با چشم و ابرو به تورج اشاره کرد، از دیدن قیافه ی بانمکش به خنده افتادم. سعی کردم خنده ام را جمع و جور کنم، اخم کردم. آق بانو همچنان موذیانه لبخند می زد.
آق بانو سینی چای را دور گرداند، مقابل تورج ایستاد و گفت:
-بفرما پسرم
تورج مودبانه تشکر کرد. آق بانو چشمانش را تنگ کرد:
-هنوز مجردی ننه؟
با چشمان گشاد شده به آق بانو زل زدم. وحید و فرشته ریز ریز می خندیدند. تورج لبخند زد:
-بعله حاج خانوم
آق بانو سر چرخاند و به من خیره شد. چشمانم را درشت کردم. پشت چشمی نازک کرد و کنار فرشته نشست و گفت:
-ینی میشه منم یه روز ببینم هما داره مادر میشه؟
و بی توجه به چشمان از حدقه درآمده ی من، گفت:
-هر کی باهاش ازدواج کنه خوشبخت میشه، بیا از من بپرس پسرم
تورج روی مبل جا به جا شد:
-اون که صد البته حاج خانوم
-به من بگو آق بانو ننه، همه همین صدام می کنن، شغلت چیه مادر؟ تو کار آزادی؟
تورج زیر چشی به من نگاه کرد. سرخ و سفید شدم. انگار آق بانو می خواست همین امشب مرا به عقد او درآورد.
-کار دولتی دارم آق بانو خانوم
آق بانو خندید:
-آق بانو خانوم دیگه چیه؟
و رو به مشتی کرد که با کنجکاوی به تورج زل زده بود و گفت:
-این دوره و زمونه پسر خوب کجا بود آخه، نه مشتی؟
دستی به روسری ام کشیدم. از دست آق بانو کلافه شدم. نگاهم رفت سمت وحید که با مهربانی مرا زیر نظر داشت. چانه بالا انداخت و به من اشاره زد که خودم را بی خیال نشان دهم. فرشته روی مبل جا به جا شد، یکباره چهره در هم کشید، با نگرانی گفتم:
-چی شد فرشته؟
وحید بلافاصله دست فرشته را در دست گرفت:
-چیه خانوم؟ خوبی؟
فرشته به زحمت لبخند زد:
-خوبم، فکر کنم لگد زد
وحید دستی به سرش کشید. چشم از آنها گرفتم و به پارکت های خانه زل زدم. حواسم رفت پی آق بانو که همچنان با تورج صحبت می کرد:
-پسرم، این مشتی که می بینی، به خاطر من رشتو ول کرد بیست و چند سال تبریز زندگی کرد
تورج سری تکان داد:
-چه مرد عاشق پیشه ای هستن، خدا هر دو نفرتونو برای هم نگه داره
و یکباره نگاهش روی صورتم ثابت ماند، دستپاچه شدم و از روی مبل برخاستم و بی هدف به سمت در سالن رفتم. یکباره با صدای زنگ در، نگاهم روی مانیتور ثابت ماند. قلبم از حرکت ایستاد. پویا بود، پویا بود و مهبد، چهره ی خاله منیره را هم دیدم. تپش قلبم بالا رفت. اینجا چه می کردند؟ آن هم دست جمعی. مستاصل به سمت مشتی سر چرخاندم، متوجه ی من شد و با نگرانی از روی مبل برخاست:
-هما خانوم جان، چی شده زای؟
لبهایم را روی هم فشردم. آق بانو حرفش را قطع کرد و رو به من گفت:
-نه خبر دی گیزیم(چه خبره دخترم)، کیم دی(کیه؟)
سرم را به چپ و راست تکان دادم، دوباره صدای زنگ آیفون به گوش رسید. چند لحظه ی بعد کسی با دست محکم به در حیاط کوبید. اگر در خانه را باز نمی کردم، آبرو ریزی به پا می شد. دکمه ی آیفون را فشردم و رو به جمع گفتم:
-الان میام
وحید نیم خیز شد:
-چی شده؟ من بیام؟
سرم را به نشانه ی نه، بالا انداختم:
-نه، نه، الان میام
و از سالن بیرون پریدم....
..........
-تو سه ماهه می خوای به ما جواب بدی، چه خبر هست؟ نوبرشو که نیاوردی، واسه خاطر یه بله گرفتن، باید از هر کس و ناکسی حرف بخورم
دستم را مقابل دهانم گرفتم و رو به من زندایی منیژه گفتم:
-آروم تو رو خدا زن دایی، من مهمون دارم
خاله منیره به میان حرفم پرید:
-بعله دیگه، خونه رو کردی پاتوق دوستات، فقط مونده بودی خواهرم سرشو بذاره زمین درو باز کنی بریزن توی خونه مال بی صاحبو بخورن و ببرن
عصبی شدم:
-خاله مراقب باشین چی می گین،
اخم کرد:
-خبه خبه، یه الف بچه به ما درس میده چجوری حرف بزنیم
و صدایش بالا رفت:
-روی یه انگشتت داری مارو می چرخونی، پویا رو گذاشتی توی آب نمک، این فنچو هم گذاشتی توی آب نمک؟
و با دستش به مهبد اشاره کرد، زن دایی منیژه رو به او براق شد:
-در مورد پسرم درست حرف بزن منیر، از پسر زاقارت تو که بهتره
خاله منیره جیغ کشید:
-تو یه نفر حرف نزن که خیلی دلم از دستت پره، فوری پریدی خود شیرینی کردی، اخه کجای دنیا پسر بیست ساله ی بیکار و بیعار زن می گیره؟ چشمت به این پولو پله افتاده؟ من خودم مثه شیر بالای سر این دخترم
با هر دو دستم به صورتم کوبیدم:
-خاله یواش، مهمونام میشنون، شما چی از جون من می خواین؟
صدای پویا را شنیدم:
-دخترخاله اینقدر خودتو نزن به موش مردگی، همه ی ماها رو مچل خودت کردی
نگاهم روی صورت دایی ام ثابت ماند، خیره به من زل زده بود، خواستم به او بگویم وساطتت کند و همه را بیرون ببرد، اما با نگاهی به چشمانش فهمیدم آبی از او گرم نخواهد شد. دستپاچه به عقب سر چرخاندم، آق بانو و مشتی بالای پله ها ایستاده بودند، به آنها اشاره زدم بروند داخل سالن. می ترسیدم وحید و فرشته متوجه ی ماجرا شوند. فرشته هفت ماهه باردار بود، استرس برای او صورت خوشی نداشت. با التماس رو به خاله و زن دایی گفتم:
-باشه باشه، برین حالا، بعدا با هم حرف می زنیم، فقط برین
صدای پویا بالا رفت:
-دیگه کی حرف می زنی؟ چرا با دست پس می زنی با پا پیش می کشی؟ همه ی فامیلو انداختی به جون هم
مشتی به هواداری از من گفت:
-زای، آقا، با هما خانوم اینجوری حرف می زنی؟ عیب نِیَه برار(عیب نیست برادر؟)
پویا با بی ادبی گفت:
-حرف نزن بابا پیری، همین مونده تو واسه من بزرگتری کنی
از توهینش به مشتی عصبی شدم، نفس عمیق کشیدم. نه انگار نمی خواستند کوتاه بیایند، صدایم بالا رفت:
-همین الان همه تون برنی بیرون، وگرنه زنگ می زنم صد و ده بیاد
برای چند لحظه صدایی از کسی بیرون نیامد، دایی فرهاد اولین کسی بود که سکوت را شکست:
-آفرین دختر، زنگ بزن صد و ده بیاد
پویا فریاد زد:
-زنگ بزن بیاد، ما اینجا منتظریم
با شنیدنِ صدای تورج، چشمانم را بستم:
-چی شده؟ چه خبره؟
چشمانم را گشودم، کار از کار گذشته بود. به عقب چرخیدم، تورج و وحید بالای پله ها ایستاده بودند. صدای خاله منیره پنجه به اعصابم کشید:
-به به، چه خبره، دوستات این شازده ها بودن و ما خبر نداشتیم؟ آفرین، خوب شد خواهرم مرد و این روزها رو ندید
دلم به درد آمد. مگر من چه کار کرده بودم؟ اصلا مگر آنها که بودند؟ دوستانم بودند، برای یکی از آنها می مردم و دیگری یکی از پسران با معرفت روزگار بود. من که روسری از سرم نمی افتاد، آق بانو و مشتی بودند، فرشته هم بود. چرا خاله منیر اینطور بی رحمانه با زبانش، نیش می زد. با غضب چرخیدم:
-خاله مگه چی کار کردم که اینجوری تن مامانو توی گور می لرزونی، با این حرفها دارین آبروی منو می برین
پویا فریاد زد:
-ببین کی داره از بی آبرویی می گه، خوب بازیگری هستی هما
صدای فرشته باعث شد تهِ دلم خالی شود:
-چی شده هما جان؟ دعوا شده؟
وحید با نگرانی گفت:
-خانوم با این حالت چرا اومدی بیرون؟ برو دراز بکش
دوباره به عقب چرخیدم، فرشته با رنگ پریده به من نگاه می کرد، چانه ام لرزید:
-برو تو فرشته
آق بانو به سمتش رفت:
-گیزیم چیزی نیست،
پویا فریاد زد:
-کی میگه چیزی نیست
یکباره تورج چند پله پایین آمد:
-مرتیکه چرا داد می زنی؟ اینجا که طویله نیس
پویا مادرش را پس زد و چند قدم به سمتش رفت:
-تو چی میگی جوجه؟ اومدی اینجا تلپ شدی حالا زر می زنی
وحشت زده به میانشان پریدم:
-نه نه، دعوا نکنین، پویا از اینجا برو
صدایم بالا رفت:
-خاله برین، دایی تو رو خدا
تورج سر جایش ایستاد و زمزمه کرد:
-باشه من کاری نمی کنم، آروم باش
به چشمان نگرانش زل زدم، یکباره نگاهم پشت سرش روی فرشته ثابت ماند، کمرش را خم کرده بود و مثل مار به خودش می پیجید. لال شدم، با دست به او اشاره زدم، آق بانو چرخید، با دیدن فرشته هول شد:
-ای وای چی شد؟
وحید با نگرانی گفت:
-فرشته؟
فرشته نالید:
-درد دارم،
دستم را روی صورتم گذاشم، چه افتضاحی به پا شده بود. سر چرخاندم و با تمام قوا جیغ کشیدم:
-از خونه ی من برین بیرون، برین نمی خوام هیچ کدومتون رو ببینم
و به سمت فرشته دویدم، صدای تورج را شنیدم:
-بچه قرتی خورده حسابم با تو بمونه برای بعد
فرشته روی پله ها خم شده بود، به گریه افتادم:
-فرشته خاک به سرم، فرشته ی من
فرشته کبود شده بود، وحید به سرش کوبید:
-طاقت بیار خانوم، میریم بیمارستان
تورج فریاد زد:
-بیارینش توی ماشین، باید بریم بیمارستان
به شانه های نحیف فرشته چسبیدم، اگر از دست می رفت، اگر می مرد... زبانم را گاز گرفتم، نه زنده می ماند، نمی مرد. خدای من مهربان بود، فرشته را برایم نگه می داشت. با نا امیدی سر چرخاندم، به غیر از تورج کسی داخل حیاط نبود. آن جماعت کی رفته بودند؟ اصلا اهمیتی نداشت. تورج به چشمانم زل زد و سعی کرددلداری ام دهد:
-سریع می رسونیمش بیمارستان
نگاهم رفت پی وحید که فرشته را روی دست گرفت، تورج به سمتش رفت:
-سنگینه مراقب باش
مشتی با دلهره گفت:
-ما هم میایم
آق بانو مداخله کرد:
-همین جا بمون مشتی، من و هما خانوم میریم
و رو به من گفت:
-بریم
فرشته ناله می کرد و جیغ های خفه ای می کشید، وحشت زده به دنبالشان رفتم. وحید دست تورج را پس زد:
-خودم میارمش، ماشینو روشن کن
تورج یک لحظه به من نگاه کرد. در نگاهش امید بود. زمزمه کرد:
-نگران نباش
و به سمت در حیاط دوید، گریه ام اوج گرفت...

فرشته روی تخت دراز کشیده بود و مثل مار به خودش می پیچید، پرستارها تخت متحرک را روی سنگ فرش های بیمارستان حرکت می دادند، من و وحید و تورج پشت سر تخت می دویدیم، گریه امانم نمی داد. دیدن چهره ی رنجور فرشته قلبم را مچاله می کرد. زیر لب زمزمه کردم:
-خدایا فرشته رو برام نگه دار، خدایا تازه می خواد مادر بشه، خدایا رحم کن
به هق هق افتادم، تخت متحرک وارد محوطه ای شد که با پارچه ی سبز رنگی از راهرو جدا می شد. یکی از پرستارهای عقب گرد کرد و رو به ما گفت:
-نمی تونین بیاین داخل
نگاهم روی صورت پرستار ثابت ماند. پلک زدم، اشکم چکید. با کشیده شدن آستینم سر چرخاندم، تورج پشت سرم ایستاده بود، سرش را کج کرد:
-فرشته خوب میشه هما، بیا عقب
از تهِ دل، نالیدم:
-بگو بخدا خوب میشه؟
مکث کرد. چهره اش در هم شده بود، سری تکان داد:
-بخدا خوب میشه، تو باید به وحید روحیه بدی، اینجوری که تو گریه می کنی وحید سکته میکنه، نگاش کن، رنگ به رو نداره
و به وحید اشاره زد که به دیوار تکیه داده بود، با دیدنش دلم ریش شد. مظلومانه کف دستش را به سرش چسبانده بود. نگاهم روی صورتِ آق بانو ثابت ماند که نفس زنان از راه رسید:
-وای چقدر دوئیدم، ار نفس افتادم، بردنش زایشگاه؟
و با دیدن چهره ی غم زده ام، دستانش را گشود:
-گوربانوم سنه، گریه نکن، خدا همراهشه
با هق هق گفتم:
-آق بانو
به سمتم آمد مرا در آغوش کشید:
-جانِ آق بانو؟ آق بانو فدای تو بشه، گریه نکن گیزیم
و همانطور که در آغوشش بودم، مرا آرام آرام به همراه خود به سمت نیمکت های آبی رنگِ کنار دیوار برد و روی آن نشاند. به سمت وحید رفت و مقابلش ایستاد:
-پسرم، اینجوری غمبرک نزن، به سلامتی زنت فارغ میشه و یه دختر خوشگل برات به دنیا میاره،
وحید دستش را از روی پیشانی اش برداشت، چشمانش سرخ بود. لبم را به دندان گرفتم. وحید با التماس گفت:
-آق بانو، تو قلبت بزرگه، برای زنم دعا می کنی؟
آق بانو با مهربانی گفت:
-آره پسرم، مطمئن باش دعا می کنم، امیدت به اون بالایی باشه
و رو به تورج کرد:
-پهلوون برو پیش رفیقت بهش دلداری بده....
................
سرم روی سینه ی آق بانو بود، اشک ها بی اختیار از چشمم می چکید، دوست داشتم زار بزنم اما هر بار که نگاهم روی صورت رنگ پریده ی وحید ثابت می ماند، صدا به گلویم نرسیده، خفه می شد. تورج راست می گفت، نباید امید را از وحید می گرفتیم. فرشته سالم بود، اصلا زایمان که خطری نداشت. و با این فکر، سری تکان دادم، چه کسی می گفت زایمان خطری ندارد؟
پلک زدم، صدای آق بانو را شنیدم که به آرامی ذکر می گفت. کف دستم را روی گونه ی خیسم کشیدم و با صدای دو رگه ای گفتم:
-آق بانو، چرا فرشته حالش بد شد؟ هنوز که نه ماهش نشده
یکباره صدای ذکر گفتن آق بانو قطع شد، نفس عمیق کشید، سرم که روی سینه اش بود بالا و پایین شد:
-نمی دونم گیزیم، خودش که اوائل ضعیف شده بود، شاید هول کرده
با نگرانی گفتم:
-چرا قول کنه آق بانو، چیزی که نشده بو...
و یکباره حرفم را قطع کردم، چیزی نشده بود؟ واقعا اتفاقی نیوفتاده بود؟ پس آن قوم یعجوج و معجوج که داخل خانه ریختند و حیثیتم را به باد دادند، خواب و خیال بود؟ دلم شکست. فرشته را آورده بودم خانه ی خودم تا مراقبش باشم، به وحید قول داده بودم برایش خواهری کنم. حالا خواهرم روی تخت بیمارستان بود، زایمان زودرس آن هم به خاطر هیجان و فشار روحی، اگر بلایی بر سر فرشته می آمد خاله و زن دایی ام را هرگز نمی بخشیدم و با این فکر، چشمانم را بستم.
-باز این دختره داره گریه می کنه
با شنیدنِ صدای تورج چشمانم را گشودم. مقابل پایم زانو زده بود. خجالت زده خودم را از آغوش آق بانو بیرون کشیدم. تورج با مهربانی گفت:
-چقدر گریه می کنی؟ بخدا فرشته خوبه، به فکر وحید باش
صدای آق بانو را باعث شد تکان بخورم:
-شما به فکر وحیدی یا هما؟
تورج خودش را جمع و جور کرد و به آق بانو خیره شد، نیم نگاهی به آق بانو انداختم، با لبخند موذیانه ای به تورج نگاه می کرد. تورج نتوانست خودش را کنترل کند و به آرامی خندید....
........................
تخت روان که وارد راهرو شد، قلب من از جا کنده شد، از روی نیمکت پریدم، وحید با عجله خودش را به تخت رساند، با دیدن صورت مهتابی فرشته ضربان قلبم بالا رفت. لبهایش سفید شده بود. صدای وحید را شنیدم که با دلواپسی پرسید:
-خانوم پرستار، حال خانومم خوبه؟
پرستار به آرامی وحید را پس زد:
-خوبه، نگران نباشین، فقط یه ذره ضعیف شده
با چشمان از حدقه درآمده به شکم فرشته زل زدم، شکمش دیگر برآمده نبود، یعنی دخترش را به دنیا آورده بود؟
با لکنت گفتم:
-خانو...نوم، بچه اش؟ بچه اش سالمه؟
لبخند زد:
-آره یه دختر با نمک به دنیا آورده، توی دستگاهه، الان میارنش،
سر جایم ایستادم، هر دو دستم را مقابل دهانم گرفتم، گریه باز هم امان نداد. اشک ها باریدند. وحید و فرشته یک دختر کوچولو داشتند، وحید پدر شده بود اما پدر بچه ی من نبود. پدر بچه ی فرشته بود. حتما پدر خوبی می شد. دخترش را دوست داشت، همان دختری که آرزو داشتم شبیه وحید باشد. بینی ام را بالا کشیدم. نه، وقت حسادت نبود، نباید حسادت می کردم، خدا فرشته را برایم زنده نگه داشته بود، باید در دل شکرگذارش می شدم. نگاه حسرت زده ام روی وحید ثابت ماند که پا به پای تخت فرشته حرکت می کرد. چند لحظه ی بعد پرستار دیگری به همراه دستگاهی که نوزاد صورتی رنگی داخلش بود، مقابل ما ظاهر شد. دهانم نیمه باز ماند، دخترک وحید و فرشته را از نزدیک می دیدم. موجود صورتی رنگی که هر دو دستش را از هم گشوده بود و ونگ می زد. چشمانم گشاد شد، مهرش به دلم نشست، مهرِ دخترکِ وحید به دلم نشست. خواستم به دنبال وحید بدوم، صدایش کنم و به او بگویم بیاید دخترکش را ببیند. می دانستم با خودش خیر و خوشی به همراه آورده بود. با گریه به دنبال وحید دویدم، تورج صدایم زد:
-هما نرو
به عقب چرخیدم، سری تکان داد:
-بذار تو خلوت خودشون باشن، بچه رو نیم ساعت دیگه هم می تونه ببینه، زنش الان بیشتر بهش احتیاج داره
زانوانم لرزید. راست می گفت، فرشته به وحید نیاز داشت، نباید به دنبالش می رفتم. باز هم سر جایم ایستادم و به دور شدن پرستار زل زدم. تورج چند قدمی ام ایستاد و گفت:
-هفته ی دیگه با خانواده ام میام تو رو از آق بانو و مشتی خواسگاری می کنم
به تندی سر چرخاندم و به او خیره شدم، بدون اینکه پلک بزند به من زل زد. سری تکان داد:
-هوم؟ نیام؟
قاطعانه گفتم:
-نه
نفس عمیق کشید و به آق بانو نگاه کرد که دستانش را رو به آسمان گرفته بود و ذکر می گفت، شمرده شمرده گفت:
-من میام، هر چی صبر کردم بسه، تو یه حامی می خوای، یه کسی که از تهِ دل دوست داشته باشه، من به خودم مطمئنم، میام خواسگاریت، خوشبخت می کنم...
خواستم بگویم نیاید، بگویم نمی توانم هیچ مردی را به دلم راه دهم، خواستم بگویم ازدواج کردن برای من غلط است، اما منتظر جوابم نماند، به سمت آق بانو رفت و با مهربانی گفت:
-آق بانو خانوم، دستت درد نکنه، از تهِ دل دعا کردی
هر دو دستم را روی سرم گذاشتم، چهره ی دختر وحید برای لحظه ای از مقابل چشانم کنار نمی رفت. با نگاهی به صورت خندانِ آق بانو، غم دنیا به دلم نشست. حالا با این خواسگاری اجباری که هیچ تمایلی به آن نداشتم، چه کار می کردم؟ صدای خنده ی نخودی آق بانو را شنیدم:
-باز گفتی آق بانو خانوم؟ اینو از کجای دلت درآوردی؟
تورج بی صدا خندید...
شب به همراه آق بانو به خانه برگشتم، وحید اصرار کرد که کنار فرشته بماند، حرف تورج در گوشم تکرار شد که گفته بود خلوتشان را بر هم نزنم. من هم هیچ وقت نمی خواستم خلوتشان را به هم بریزم. دفترم را گشودم، شریم روزهای شادی و غمم را، با دستان لرزان نوشتم:
"دفترم، فرشته یه دختر کوچولو به دنیا آورده، یه دختر خوشگل مثه خودش، مثه وحید، همیشه دوست داشتم من مادر بچه ی وحید باشم، اما نشد، روزگار نخواست، اما عیبی نداره، من توی دلم وحیدو دوست دارم، همیشه دوستش دارم، دختر وحید رو هم دوست دارم، دختر کوچولوشو دوست دارم، مادر این دختر کوچولو رو هم دوست دارم، خدایا مرسی که فرشته رو برام نگه داشتی، خیلی دوست دارم ازت گله کنم، ولی امشب نه، امشب که وحید و فرشته خوشحالن نه..."

آق بانو به آرامی پشت کمر نوزاد صورتی ضربه می زد، با شنیدن صدایی از گلویش، سرش را کج کرد و با زبان کودکانه ای گفت:
-آخیش، شیرمم خوردم، آروغمم زدم، دیگه باید لا لا کنم
و نوزاد را به سمت فرشته دراز کرد:
-بیا ننه، بغلش کن، بوی تن مادرش بهش بخوره بهتره
فرشته به آرامی دستانش را گشود و دخترش را به آغوش کشید. وحید هیجان زده کنار فرشته نشست و دستی به سر دخترش کشید و گفت:
-چقدر کوچولوئه، گلناز کوچولوی بابا
فرشته خم شد و پیشانی نوزادش را بوسید. با لبخند به آن سه نفر خیره شده بودم. برای چند لحظه همه ی حسرت هایم از یادم رفت. فرشته سر بلند کرد و با دیدن نگاه خیره ام، لبخند زد:
-بغلش نمی کنی هما؟
جا خوردم:
-من؟
وحید مداخله کرد:
-آره خاله هما، گلناز کوچولو رو بغلش نمی کنی؟
دستپاچه شدم:
-آخه بلد نیستم، می ترسم از دستم بیوفته
فرشته خندید:
-منم بلد نیستم، خوب یاد می گیری، پاشو بیا
با پاهای لرزان به سمتشان رفتم. وحید و فرشته به من زل زده بودند. لبم را تر کردم و بالای سرشان ایستادم. وحید خودش را عقب کشید. به نوزادشان خیره شدم. به موجود کوچکی که از گوشت و خون وحید و فرشته بود، لبهایم لرزید. اگر این دخترک بچه ی من و وحید...
چشمانم را محکم روی هم فشردم، نه نباید به ذهنم مجال می دادم تا این فکرها را در خودش بپروراند. اینها مهمان من بودند،حرمتشان واجب بود. عشق وحید باید می رفت تهِ تهِ ذهنم. نباید بال و پر می گرفت.
-بگیرش هما
با صدای وحید تکان خوردم، فرشته به آرامی کودکش را در آغوش گذاشت، همه ی وجودم لرزید. گلناز خمیازه کشید، به دهان کوچکش خیره شدم. چیزی در قلبم لرزید، محبت این دختر کوچک در دلم نشست. خم شدم و سر نرمش را بوسیدم. صدای فرشته را شنیدم:
-خاله هما، من خوشگلم؟
بی اختیار دهان باز کردم:
-آره خاله، مثل فرشته هایی
گلناز نق نق کرد، با لبخند چشم از او گرفتم و رو به فرشته گفتم:
-بگیرش، دلم نمیاد گریه شو ببینم
فرشته گلناز را از آغوشم گرفت. آق بانو رو به ما کرد:
-بچه ها می خوام برای ناهار کوفته تبریزی درست کنم، می خورین دیگه؟
فرشته رو به او کرد و با قدردانی گفت:
-نه آق بانو، ما دیگه کم کم رفع زحمت می کنیم
ابرو در هم کشیدم:
-ینی چی؟
وحید میانه را گرفت:
-دیگه باید بریم سر خونه زندگی خودمون، الان چهار ماهه اینجا تلپ شدیم
بلافاصله گفتم:
-این چه حرفیه؟
و نگاهم رفت پی فرشته که به آرامی گلناز را تکان می داد. با دیدن نگاهم، لبخند زد:
-باید بریم هما، من دیگه رو ندارم اینجا باشم، دیگه سربار بودن بسه، بچه ام هم به دنیا اومد، نذار بیشتر از این شرمنده ات باشم
دستانم را در هوا تکان دادم:
-شما سربار من نیستین، مگه جای منو تنگ کردین؟ فرشته تو فقط دو روزه زایمان کردی، باید یه نفر ازت مراقبت کنه، کجا می خوای بری؟
آق بانو مداخله کرد:
-هما خانوم راس میگه فرشته جان، خیلی ضعیفی گیزیم
وحید رو به آق بانو کرد:
-خواهرم چند روز میاد پیشمون
سرم را تکان دادم:
-خواهر شما گرفتاره، دو تا بچه ی کوچیک داره، از مادرتون نگهداری می کنه، نمی تونه به فرشته برسه
وحید به آرامی چشمانش را باز و بسته کرد:
-می رسه هما، تو خواهری رو در حق من و فرشته تموم کردی، دیگه مزاحمت بسه
لال شدم، چشمانش را که باز و بسته کرد لال شدم. در سرم غوغا به پا شد. چرا این عشق از سرم بیرون نمی رفت، چرا روز به روز عمیق تر می شد. این وحیدی که رو به روی من نشسته بود دیگر دانشجوی دانشگاه آزاد پل تالشان نبود، مرد متاهلی بود که یک نوزاد دو روزه داشت، چرا قلب وامانده ی من این را نمی فهمید. فرشته سکوتم را که دید پیش دستی کرد:
-هما نگران نباش، مطمئن باش اگه کاری داشته باشم خودم بهت زنگ می زنم
و همانطور که گلناز را در آغوش داشت از روی مبل بلند شد و به سمتم آمد و گونه ام را بوسید:
-هیچ وقت محبتهات از یادم نمیره، کاش یه روز بیاد که بتونم برات جبران کنم
با قیافه ی آویزان نگاهش کردم. دوست نداشتم برود، تازه تنهایی هایم پر شده بود. این خانه بدون او برایم مثل جهنم می شد. فرشته خندید:
-اوه نگاش کن، نترس بابا آخر هفته واسه خواسگاری تورج هر سه تامون اینجا پلاسیم
با یادآوری خواسگاری تورج اخمهایم در هم شد، اصلا دوست نداشتم به اسم خواسگار به همراه پدر و مادرش به این خانه بیاید. وحید خندید:
-هو، واسه دوست من کلاس نذاریا، آخر هفته میگی بله و قال قضیه رو می کنی، فهمیدی یا نه؟
آق بانو با خوشحالی که سعی در پنهان کردنش نداشت، گفت:
-بخدا اینقدر خوشحالم که نگو، ماشالا پسر مقبولیه، به محض اینکه عقد کنن خودم دست میندازم گردنش و می بوسمش
فرشته و وحید خندیدند، وحید به شوخی گفت:
-چشم مشتی روشن آق بانو
با دلخوری به وحید نگاه کردم. مرا نمی دید، این همه عشق و علاقه را نمی دید. اگر می دید باز هم اصرار به ازدواج من داشت؟
و با این فکر در دل به خودم ناسزا گفتم:
"هیچ وقت نباید بفهمه هما، فهمیدی؟ اینو تو کله ی پوکت فرو کن"
..............................
نگاهم روی صورتِ تک تک اعضای خانواده ی تورج چرخید و سر آخر روی صورت وحید ثابت ماند. با شیطنت ابروهایش را بالا فرستاد و به تورج اشاره زد. چشم از او گرفتم و به فرشته زل زدم، گلناز را در آغوشش تکان می داد. نفسم را پر صدا بیرون فرستادم.
-ماشالا، چه دختر خانوم متینی، شما تا الان کجا بودین خانوم خانوما؟
پلک زدم و به سمت پدربزرگ تورج سر چرخاندم، پیرمرد سفید موی و مهربانی که مرا به یاد پدرم می انداخت. به رسم ادب لبخند زدم. مشتی با خوش اخلاقی گفت:
-دختر خوب منه برار،
مادر تورج رو به مشتی گفت:
-اون که صد البته، زیر دست شما بزرگ شده
باز هم زورکی لبخند زدم. بی اختیار به وحید نگاه کردم، با خوشحالی زیر گوش فرشته پچ پچ کرد. بغض بیخ گلویم نشست. من دلم نمی خواست ازدواج کنم. چرا هیچ کس حرف مرا نمی فهمید. یعنی مشکل همه ی آنها ازدواج کردنِ من بود؟
آب دهانم را قورت دادم و از روی مبل بلند شدم. آق بانو رو به من گفت:
-کجا گیزیم؟
-میرم چایی بریزم
نیم خیز شد:
-من میریزم ننه، تو بشین پیش مهمونها
دلم نیامد آق بانو در نظر پدر و مادر تورج، خدمتکار به نظر بیاید. لبخند زدم:
-من می ریزم، بشین آق بانو
با پشت دستم اشکم را پاک کرد و آب داغ را داخل استکان کمر باریک ریختم. از این خواستگاری اجباری دل خوشی نداشتم. از دستِ تورج دلخور بودم که ب یتوجه به خواسته ی قلبی ام با آق بانو قرار خواستگاری گذاشت. مادرش که با آريال بانو صحبت کرد، نتوانستم مخالفت کنم. به یاد محبتهای تورج به وحید و فرشته افتادم. نتوانستم غرورش را بشکنم. دلم از دست وحید هم پر بود که خودش اصرار به ازدواج من و تورج داشت. آه کشیدم، خوب حق داشت او که چیزی از احساس من نمی دانست، تا آخر عمر هم نمی گذاشتم چیزی بفهمد.
اما حالا پشیمان بودم که به اسم خواستگار، به خانه ام آمده بودند. می ترسیدم شوخی شوخی مجبورم کنند تا با او ازدواج کنم.
-ریختی ننه؟
با صدای آق بانو سر چرخاندم و به تندی اشکهایم را پاک کردم. آق بانو پا تند کرد و به سمتم آمد و با دلهره پرسید:
-چیه گیزیم؟ چرا گریه می کنی؟
نتوانستم خودم را کنترل کنم، استکان چای را روی میز گذاشتم و گریان به سمت آق بانو رفتم:
-آق بانو
وحشت زده شد:
-چیه؟ سیس، میشنون، چی شده آخه؟
با صدای لرزانی گفتم:
-من دلم نمی خواد ازدواج کنم
مکث کرد. چند ثانیه خیره به من زل زد. لبهایش را روی هم فشرد و زمزمه کرد:
-چرا گیزیم؟ پسر خوبیه، کی از این بهتر؟
-آق بانو، دوستش ندارم، نمی خوامش، مگه زوره؟
صندلی آشپزخانه را عقب کشید و روی آن نشست و آه کشید:
-زور که نیست ننه، کی می خواد زورت کنه؟ خودت باید تصمیم بگیری، ولی داری لگد به بخت خودت می زنی
دستم را مقابل دهانم گرفتم تا صدای گریه ام اوج نگیرد، با صدای خفه ای گفتم:
-آق بانو من فقط بیست و دو سالمه، برای ازدواج خیلی وقت دارم
با ناراحتی گفت:
-گیزیم خوب اگه نمی خوای شوهر کنی چرا اجازه دادی که بیان؟ پسره بدبخت امیدوار شد
نمی دانستم در جواب آق بانو چه بگویم؟ اصلا چه می توانستم بگویم؟ بارها به تورج گفته بودم نه، گفته بودم نمی خواهم با او ازدواج کنم، گفتم دوستش ندارم، گفتم عشق وحید از سرم بیرون نمی رود. خودش اصرار داشت بیاید جلو، می خواست به قول خودش کار را یکسره کند.
آق بانو باز هم سری تکان داد:
-خیل خوب، برو بشین تو سالن من چایی میارم، بیچاره تورج، لا اقل جلوی اونا نشون نده که نمی خوای، بعدش که مادرش زنگ زد و جواب خواست خودم یه جوری بهش میگم
بینی ام را بالا کشیدم و نیم نگاهی به آق بانو انداختم که با افسوس سرش را تکان می داد و به سمت چای ساز می رفت. با شانه های فرو افتاده از آشپزخانه بیرون آمدم....
...................
آق بانو سینی چای را چرخاند و روی میز گذاشت. نگاه خیره ی تورج عصبی ام کرده بود. مدام روی مبل جا به جا می شدم. گلناز نق نق کرد، فرشته رو به جمع گفت:
-ببخشید، گرسنشه
و به گلناز اشاره زد و ادامه داد:
-من با اجازه برم توی یکی از اطاق ها
وحید با خوش رویی گفت:
-کاری داشتی صدا بزن خانوم
فرشته از روی مبل بلند شد. نگاهم به همراهش کشیده شد. متوجه ی تورج شدم که زیر گوش مادرش پچ پچ کرد. نفس عمیق کشیدم و به برادر تورج خیره شدم، یکی دو سال از خودش کوچکتر به نظر می رسید. آق بانو تعارف کرد:
-بفرمایید خواهش می کنم، منزل خودتونه، از خودتون پذیرایی کنید
پدربزرگ تورج گفت:
-حقیقتش اینقدر خوب از ما استقبال شده که فکر می کنیم واقعا خونه ی خودمونه
چشمان آق بانو برق زد. با صدای مادر تورج نفسم در سینه حبس شد:
-خوب با اجازه ی شما آق بانو خانوم و شما مشتی، دختر و پسر برن با هم حرف بزنن؟
نگاه آق بانو رنگ باخت و بین من و مادر تورج به گردش درآمد. می دانستم در ذهنش به چه چیز فکر می کند. وحید سری تکان داد:
-آره بفرستیمشون برن تو اطاق برای هم خالی ببندن
همه به این حرف وحید خندیدند، هر چه به خودم فشار آوردم جز لبخند محوی روی صورتم ظاهر نشد. تورج از روی مبل برخاست:
-افتخار میدین خانوم باژبان؟
بی اختیار به آق بانو زل زدم، غم چشمانش دیوانه ام کرد....
...................
تورج اخمهایش را در هم گره کرده بود، پلک هم نمی زد. چند بار دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما منصرف شد، اشک روی گونه ام سر خورد با درماندگی گفتم:
-من قبلا چند بار به شما گفتم، نگفتم؟
دستی به صورت اصلاح شده اش کشید. کلافه بود و پر صدا نفس می کشید. نزدیک بود بغضم بشکند، صدایم بریده بریده شد:
-گفتم...نیاین....گفتم...نمی تونم...آخه چرا این کارو...کردین؟
تورج دستش را روی چشمش گذاشت:
-ینی چی هما؟ ینی نه؟ واسه ی چی نه؟ واسه ی کی نه؟
و صدایش را پایین آورد:
-اونی که به خاطرش به منِ بدبخت میگی نه، زن داره بچه داره، بفهم اینو، داره زندگیشو می کنه، بفهم اینا رو
بغضم ترکید:
-باشه زن داشته باشه، من که به زندگیش کاری ندارم،
دستش را روی هر دو چشمش گذاشت. زیر لب زمزمه کرد:
-خدا، خدا، خدایا
یکباره دستانش از مقابل صورتش کنار رفت و رو به من کرد:
-هما به خودت فکر کن، داری با کی لج می کنی؟ بذار خوشبختت کنم،
و یکباره از روی تختم بلند شد:
-نه ینی چی هما؟ نه ینی چی آخه؟
گوشه ی لبهایم لرزید:
-می خوای با عربده کشی بله بگیری؟
سر جایش ایستاد و پلک زد. حدقه ی چشمش در کاسه چرخید به سقف خانه خیره ماند. آب دهانش را قورت داد، برآمدگی گلویش بالا و پایین شد. سرش را پایین انداخت:
-من اهل عربده کشی ام هما؟ منو اینجوری شناختی؟
از خجالت سرخ شدم و چشم از او گرفتم و به قاب عکس روی دیوار زل زدم.
-تو چی می خوای هما؟ بگو من همونو برات انجام می دم
جوابش را ندادم، گریه ام شدت گرفت. به سمتم آمد و مقابلم زانو زد:
-بگو چی می خوای، بگو به من،گریه نکن خواهش می کنم
سرم را بلند کردم، تار می دیدمش، صورتش پشت پرده ی اشک می رقصید. ناله زدم:
-من نمی خواستم خواسگاریم بیاین، چرا پدر و مادرتون رو آوردین اینجا؟ من هیچ وقت با مهمونم بدرفتاری نکردم، هیچ وقت با دلخوری از خونه ی من نرفتن، چرا کاری کردین برای اولین بار مهمونام با دست خالی برن؟
چیزی نگفت، سکوت کرد، یکباره خودش را رها کرد و روی زمین نشست و سرش را پایین انداخت. انگار شکستش را با چشم خودم دیدم. دستم را بلند کردم و ناخنم را داخل گوشت پیشانی ام فرو بردم.
-دارم بدجور می بازم هما، دارم تو رو می بازم
سرم را به سینه چسباندم. اشک ها آرام نمی گرفتند. بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
-منو ببخش، تو رو خدا
خودش را خم کرد، شانه هایش لرزید:
-از آشپزخونه که اومدی فهمیدم یه چیزی شده، واس همین به مامانم گفتم به آق بانو و مشتی بگه که می خوام باهات حرف بزنم، می دونستم یه چیزی شده ولی نمی دونستم بدبخت شدم
و نفس عمیق کشید، باز هم نفس عمیق کشید. احتمال دادم به گریه بیوفتد. ترسیدم، دوست نداشتم خرد شدنش را ببینم، از روی صندلی بلند شدم، عقب عقب به سمت در اطاق رفتم، صدایم زد:
-هما
میخکوب سر جایم ایستادم. به سمتم چرخید، چشمانش پر از اشک بود، اگر پلک می زد اشکش می چکید، نگاهم را دزدیدم، صدایش بالا رفت:
-نگام کن
چشمانم را گشاد کردم. نه، نگاهش نمی کردم. مهمانم به گریه افتاده بود، خدا مرا نمی بخشید، رسم مهمان نوازی را به جا نیاورده بودم.
-نگام کن هما، باید نگام کنی
لبهایم را گاز گرفتم، کی امروز به پایان می رسید؟ کی تمام می شد؟
-هما، گفتم به من نگاه کن
با گریه سر بلند کردم، تورج سری تکان داد و پلک زد، اشکش چکید. آتش گرفتم. با بغض گفت:
-دیدی اشکمو؟ یادت باشه با من چی کار کردی....
همه ی وجودم از درد پر شد.
همه ی وجودم از درد پر شد.
مستاصل وسط اطاق ایستاده بودم، دلم می خواست بروم پیش آق بانو، اصلا دلم می خواست بروم قبرستان سر خاک پدر و مادرم. شاید هم بهتر بود می رفتم دانای علی و به بقعه اش می چسبیدم و زار می زدم. اصلا هر کاری می کردم بهتر از این بود که رو به روی مرد در هم شکسته ای بایستم و خرد شدنش را نظاره باشم. می دانستم چشمان بارانی اش تا ابد در خاطرم می ماند و کابوس روز و شبم می شود. عقب عقب به سمت در اطاق رفتم، تورج با بغض گفت:
-کجا؟
دوباره سر جایم ایستادم. چرا تمامش نمی کرد؟ چرا این کابوس را تمام نمی کرد. هراسان به او خیره شدم که از روی زمین بلند شد و گفت:
-تو کجا بری؟ ما میریم، همین الان همه ی ما از اینجا می ریم
چهره ام منقبض شد. می خواست چه کار کند؟ می خواست دست پدر و مادرش را بگیرد و برود. اگر این کار را می کرد دیگر آبرو برایم نمی ماند. راهش را سد کردم:
-این کارو نکنین، شما الان عصبی هستین
سری تکان داد:
-نه عصبی نیستم، خوبم،من حالم خوبه، خیلی خوبم
و دستش به سمت دستگیره ی در دراز شد، با نگرانی کف دستم را روی در چوبی اطاقم گذاشتم تا مانع از باز شدنش شوم:
-آقای توانا، خواهش می کنم
با کف دست به بینی اش کشید و بدون اینکه نگاهم کند، گفت:
-هما خانوم من دیگه از این در برم بیرون مزاحمتون نمیشم، بفرمایید اینور خانوم، بفرمایید من برم
در را هل دادم، دوباره بسته شد. رو به او گفتم:
-آقا تورج
از لرزش صدایم لجم گرفت. صدایم از ترس می لرزید. می ترسیدم تورج حماقت کند، می ترسیدم برود یقه ی وحید را بگیرد و همه چیز به هم بریزد. همه ی تلاشم را کردم تا صدایم بالا نرود:
-اوضاع رو بدتر نکنین، دارین منو می ترسونین، تو رو خدا اینجوری نکنین
دستگیره ی در را کشید:
-هما خانوم بفرمایین اونور
توان مقابله با او را نداشتم، مثل پر کاری مرا پس زد و در اطاق را باز کرد و بیرون پرید. با نگرانی به دنبالش رفتم. به قدم هایش سرعت بخشید و از پله ها سرازیر شد. قلبم وحشیانه خودش را در سینه ام به در و دیوار می کوبید. تورج انگار در حال خودش نبود. انگار نمی فهمید چه کار می کند، جرات نکردم به دنبالش وارد سالن شوم، از بالای نرده به پایین سرک کشیدم. تورج با چشمان سرخ وارد سالن شد. صدای مادرش را شنیدم:
-به به، مبارکه پسرم، پس هما جون...
تورج مجال صحبت نداد، بینی اش را بالا کشید:
-پاشو مامان، میریم
یک لحظه چشمانم را بستم. صدای پدرش را شنیدم:
-چی شده؟
تورج به سمت اور کتش رفت و آن را از روی مبل برداشت و رو به برادرش گفت:
-طاها بلند شو، بابا پاشین، آقا جون پاشو رفع زحمت می کنیم
همهمه به پا شد، صدای وحید را در آن بلبشو شنیدم:
-تورج؟ این آبرو ریزی چیه راه انداختی؟ این کارا چیه؟ از تو بعیده
نگاه تورج روی صورت وحید قفل شد. خیره به او زل زد. ضربان قلبم اوج گرفت. ترسیدم. اگر حرفی می زد، اگر نیش و کنایه ای بار وحید می کرد من چه خاکی بر سرم می ریخت. از نرده ها فاصله گرفتم و به سمت پله ها دویدم. تورج چشم از وحید گرفت و به من خیره شد. سر چرخاند و دوباره به وحید نگاه کرد. دستانم را در هم گره کردم. صدای مادر وحید تکانم داد:
-هما جون، دخترم، یه دفه چی شد آخه؟
جوابش را ندادم، اصلا نمی دانستم چه بگویم. نگاهم روی صورت گریان آق بانو ثابت ماند. او می دانست جریان چیست، می دانست به تورج جواب رد داده ام. مشتی با ناراحتی گفت:
-برار کجا می خواهی بری آخه؟ شما که خوش و خرم رفتین حرف بزنین، دعواتان شد؟
و رو به من کرد:
-زای، چی شد؟ به من نمی گی؟
صدای نگران فرشته را شنیدم:
-وحید، چی شده؟ چه خبره؟ تورج کجا میری؟
صدای ونگ ونگ دخترش هم به گوش رسید. سری به نشانه ی تاسف تکان دادم. چه قیامتی به پا شده بود. تورج چه کار کرد، همه چیز را به هم ریخت. توقع نداشتم، از او توقع نداشتم. صدای هق هق مادرش که بلند شد، توانم به یغما رفت و همانجا روی پله ها نشستم و با قیافه ی آویزان به مهمان هایم زل زدم که با گریه و ناراحتی یکی یکی از خانه ام بیرون می رفتند. مشتی با دلواپسی به دنبالشان رفت، صدایش را می شنیدم:
-کجا میرین آخه؟ قربان تو بشم به من بگو چی شده؟
به آق بانو نگاه کردم، کف سالن نشسته بود و گریه می کرد. فرشته گلناز را در آغوش داشت و هاج و واج به من زل زده بود. وحید را ندیدم، به دنبال تورج و خانواده اش وارد حیاط شده بود.

آق بانو با پر روسری اشک هایش را پاک کرد و گفت:
-ناهار نمی خوری؟
دستم از روی کوله پشتی ام شل شد. با قیافه ی آویزان نگاهش کردم. مثل ابر بهار اشک می ریخت، دو هفته بود که مثل ابر بهار اشک می ریخت. چشم از او گرفتم و به مشتی خیره شدم، سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت. اشک به چشمم آمد. طاقت دیدنِ گریه های آق بانو را نداشتم، قدمی به سمتش برداشتم:
-آق بانو، چرا گریه می کنی؟
چانه بالا انداخت:
-هیچی
کوله ام را از روی شانه برداشتم و کنار راه پله ها رها کردم، مقابل آق بانو ایستادم و هر دو دستم را روی گونه های تپلش گذاشتم، سرش را بالا کردم:
-آق بانو، گریه نکن، منو یاد اون وقتایی میندازی که مامان گریه می کرد
و سرم را تکان دادم:
-قربونت برم، اشکهات ناراحتم می کنه
میان گریه گفت:
-دیشب خواب خانومِ خدابیامرزو دیدم
نفسم در سینه حبس شد. خواب مادرم را دیده بود، مادر مهربانم را. خیلی وقت بود به خوابم نمی آمد. دلم برایش تنگ شده بود. چشمه ی اشکم جوشید، پلک زدم و اشک روی گونه ام روان شد، همانطور که صورتش در حصار دستانم بود، گفتم:
-چی گفت آق بانو؟ حالش خوب بود؟ خوشحال بود؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و چشمانش را بست:
-چی بگم ننه؟ ازم دلگیر بود انگار
قلبم در سینه فرو ریخت، با نگرانی پرسیدم:
-چرا آق بانو؟ ما که مدام میریم سر خاکش، براش خیرات میدیم، چی شده بود؟
-ازم دلخور بود، گفت دخترم داره لگد به بختش می زنه و من و مشتی هم رسم امانت داری بلد نیستیم
با شنیدن این حرف، دستم از روی گونه های آق بانو شل شد. چند قدم عقب رفتم. آق بانو دستی به گونه ی خیسش کشید و ادامه داد:
-بهش گفتم خانوم، گوربانوم سنه، ما چه کم کاری کردیم؟ هما خانومو روی تخم چشمامون گذاشتیم، به من گفت تصمیم دخترم غلطه، شماها هم جلوشو نگرفتین
چانه ام لرزید، سرما در تنم نشست. مادرم از آن بالا راز دلم را فهمیده بود. فهمیده بود دل در گروی عشق نافرجام دارم. خم شدم و کوله ام را برداشتم، صدای مشتی را شنیدم:
-زای، پسر خوبی بود، من آدم شناسم، تو رو خوشبخت می کنه گوله دختر،
به آرامی گفتم:
-این بحثو ولش کنین، من نمی تونم...
آق بانو به میان حرفم پرید:
-می دونم از دستش دلخوری، الم شنگه به پا کرد و رفت، ولی دست خودش نبود، گیزیم ندیدیش از اطاق که اومد بیرون صورتش چقدر قرمز شده بود، اصلا توی حال خودش نبود، یه فرصت بهش بده ننه، من ضامنش میشم
با ناراحتی گفتم:
-آق بانو، فراموشش کن، همه چی تموم شد
تند و سریع گفت:
-بخدا خانوم از اون بالا داره عذاب می کشه، دلش چرکینه، یه ذره فکر کن هما خانوم
به سمت در سالن چرخیدم، آق بانو به دنبالم آمد:
-گیزیم از این بهتر پیدا نمیشه، بخدا یه پارچه آقاست، خاطرتو می خواد، برای خودت اومده جلو، چشم و دلش از مال دنیا سیره، من خودم بهش زنگ می زنم میگم پشیمون شدی، یا اصلا بهش میگم کارت اشتباه بود که اونجوری از خونه رفتی، ها؟ نظرت چیه؟ بهش زنگ بز....
کوله را روی شانه ام انداخت و حرفش را قطع کردم:
-ناهار تو دانشگاه یه چیزی می خورم آق بانو، تو هم دیگه گریه نکن
و از سالن خارج شدم، صدای گریه اش را شنیدم که با هق هق به ترکی ناله می کرد. صدای بغض آلود مشتی را هم شنیدم:
-گریه نکن زنای، الان عصبانیه شاید چند وقت دیگه آروم بشه، گریه نکن خانوم جان
دلم پر از درد شد....
...................
روی نیمکت نشسته بودم و بی هدف به دانشجویان نگاه می کردم، دلم گرفته بود. حرفهای آق بانو مثل مته در سرم فرو می رفت. مادرم از من دلگیر بود. می خواست تورج را بپذیرم. این قلب وامانده رضایت نمی داد وگرنه خودم بهتر از هر کسی می دانستم که هیچ عیب و ایرادی در تورج نیست. آه کشیدم. با صدای زنگ گوشی ام هشیار شدم. نگاهش به صفحه اش انداختم، شماره نا آشنا بود. با تردید جواب دادم:
-الو؟
با شنیدن صدای وحید، دست و پایم لمس شد:
-سلام هما
آب دهانم را قورت دادم:
-سلام، خوبین؟
و ذهنم رفت سمت فرشته و با نگرانی گفتم:
-فرشته خوبه؟
-فرشته خوبه، دخملم هم خوبه، کجایی؟
-دانشگاه
-تا چه ساعتی کلاس داری؟
مکث کردم. چرا این سوالات را می پرسید؟
-یه کلاس دیگه دارم که تا ساعت پنج تموم میشه
-باشه، بعد از کلاس بمون میام جلوی دانشگاه
چشانم گشاد شد، با من چه کار داشت؟ با تردید پرسیدم:
-چیزی شده؟
-نه، چی باید بشه؟ می خوام بیام دیدنت، سر ساعت پنج جلوی دانشگاهم
و منتظر جواب من نماند و تماس را قطع کرد. خیره خیره به گوشی ام زل زدم. چرا می خواست مرا ببیند؟ چه شده بود آخر؟ نکند فرشته مریض بود؟ اما نه، صدایش هراسان نبود. پس چرا می خواست تنها مرا ببیند؟
سرم از هجوم این همه افکار عجیب و غریب، سنگین شده بود....
جلوی در دانشگاه ایستاده بودم تا وحید بیاید. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، اصلا نفهمیدم استاد چه درس داد و چه در جزوه هایم نوشتم. فکر پیش وحید بود و این قرار ملاقات غیر منتظره. قلبم آنقدر تند می تپید که گرمم شده بود. دعا می کردم برای فرشته اتفاقی نیوفتاده باشد، از ترس حتی با فرشته هم تماس نگرفتم، اصلا شاید وحید به همراه فرشته به دنبالم می آمد. و با این فکر کمی ته دلم آرام گرفت.
-سلام
با شنیدن صدایش سر چرخاندم. تی شرت و شلوار آبی نفتی به تن کرده بود، با دیدن چهره ی بانمکش بی اختیار لبخند زدم. یکباره به خودم آمدم. نه دیگر قربان صدقه رفتنم درست نبود، برای وحید با موقعیت فعلی اش درست نبود. سری تکان دادم:
-سلام
و به زبانم آمد:
-فرشته خوبه؟
خندید:
-آره بابا خوبه، چقدر ازش می پرسی، با ماشین اومدی؟
سری تکان دادم.
-پس بریم تو ماشین
لبم را به دندان گرفتم، من و وحید تنها داخل ماشین؟ پاهایم سست شد. فرشته با آن صورت آسمانی اش مقابل چشمانم ظاهر شد، دوباره به وحید نگاه کردم. منظورش از این دیدار کذایی چه بود؟
-چرا موندی هما؟ بشینیم تو ماشین دیگه
سری تکان دادم و به سمت ماشین رفتم...
وحید سی دی ها را زیر و رو کرد:
-یه آهنگ هست که فرشته خیلی دوست داره، این یارو می خونه...اممم، اسمش یادم نیست...همین دیگه می خونه به سوی تو به شوق روی تو، اون کجاس؟
با کلافگی دستم را دراز کردم و از پشت آفتاب گیر سی دی زرد رنگی را بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم:
-این توئه، شعر هفتم
سی دی را از دستم گرفت:
-دستت درد نکنه، می خوام به یادم زنم گوش بدم، به من گفته تو هم این شعرو دوست داری
سری تکان دادم و با اخمهای در هم به رو به رو زل زدم. چرا حرفش را نمی زد و مرا از این برزخ نجات نمی داد؟ دلیل این قرار ملاقات یکباره چه بود؟ با اخمهای در هم گفتم:
-کجا برم؟
دکمه ی پخش را فشرد:
-فعلا یه ذره تو خیابونا بچرخ، اصلا برو سمت گلسار که توی ترافیک باشیم و وقت بگذره
چشمانم گشاد شد، به تندی سر چرخاندم و به نیم رخش زل زدم. متوجه ی نگاهم نشد. از ذهنم گذشت که منظورش از این حرف چه بود؟ احساس کردم گوشهایم داغ شده است. دلم می خواست با تندی از او بپرسم فرشته هم از این گردش بی هدف در گلسار با خبر است یا نه، که صدای خواننده در فضای ماشین پیچید:
"به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی، نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جویم ببین چه بی پروا ره تو می پویم بگو کجایی"
لب هایم را روی هم فشردم. نزدیک بود دیوانه شوم، این قرار دو نفره، این آهنگی که مرا تا مرز جنون می برد، این گردش بی هدف، اینها چه معنی داشت؟ دوباره چشمان بی گناه فرشته در مقابل نگاهم ظاهر شد. قلبم تیر کشید، دهان باز کردم تا به وحید بگویم می خواهم بروم خانه و باید او را همین جا پیاده کنم که یکباره صدایش میخکوبم کرد:
-حال تورج اصلا خوب نیس
پشت سر هم پلک زدم، حال تورج خوب نبود؟ تورج؟ باز هم تورج؟ پرونده ی تورج که بسته شد، مگر بسته نشده بود؟ آمد به خواستگاری ام و من هم گفتم نه. قبل از خواستگاری رسمی هم بارها گفته بودم نه.
فشار پنجه هام دور فرمان بیشتر شد. لبهایم را گاز گرفتم.
-دوباره فرصت می خواد، گفت بهت بگم اون روز نفهمید چی کار می کنه، گفت مغزش هنگ کرد، از من خواست باهات حرف بزنم، به خاطر من و فرشته بهش فرصت بده هما
نفس عمیق کشیدم. نزدیک بود به گریه بیوفتم. این مرد چه می گفت آخر؟ من که با نبودنش کنار آمده بودم، چرا با این حرفها به زخمم نمک می پاشید؟ خودش با دستان خودش می خواست مرا به عقد کسی در آورد که دوستش نداشتم. من که به همین دیدارهای دورادور خودش دلخوش بودم، چه می خواست از جانِ من؟
-یه دلیل موجه بیار که چرا به تورج گفتی نه؟ ببین من برادرتم، بخدا مثل خواهرم ویدایی، چرا تورج نه، پای کس دیگه ای وسطه؟ به تورج گفتی؟ می خوای من به تورج بگم، ها؟ اگه این دلیلته که هیچی، وگرنه تو رو خدا به این بدبخت یه فرصت بده، بخدا دلش اندازه ی دنیا بزرگه، من تضمین می کنم، تو خواهر منی، من که نمی خوام خواهرم بدبخت بشه
بغض کردم. شکنجه ام می داد، با حرفهایش شکنجه ام می داد و من نمی توانستم در جوابش چیزی بگویم. سکوت کرد و صدای خواننده به گوشم رسید:
" یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من دگر چه پرسی ز حال من"
-هما فرشته برای هر دو نفرتون ناراحته، بخدا تورج چند روز مرخصی گرفته نشسته توی خونه غذا نمی خوره، پشیمونه هما، یه فرصت بده، تو رو خدا آبجیِ من، خواهرم، تو رو به دانای علی قسم یه فرصت بهش بده...
انگار لب هایم به هم دوخته شده بود. حتی نمی توانستم دهان باز کنم و بگویم نه، حتی جرات نداشتم بگویم کسی را دوست دارم. مطمئنم پا پیِ من می شد تا بفهمد کیست. خدایا این چه برزخی بود که مرا گرفتارش کردی؟ حکمتت چه بود خدا؟
وحید نزدیک به نیم ساعت صحبت کرد و من خیابانِ گلسار و بلوار گیلان را بالا و پایین کردم. دلم خون بود و لام تا کام حرف نمی زدم. در افکار خودم غرق بودم، زمانی به خودم آمدم که مقابل خانه ی پدریِ فرشته پارک کردم. وحید از ماشین پیاده شد و با لبخند گفت:
-خاله هما، تا اینجا که اومدی نمی خوای گلنازو ببینی؟
دلم برای دخترکش پر کشید. با همه ی بی حالی ام نتوانستم در برابر این خواسته ام مقاومت کنم و از ماشین پیاده شدم...
وحید در ورودی را باز کرد و کنار رفت:
-برو تو هما
و صدا زد:
-فرشته، بیا هما اومده
کفش هایم را از پا خارج کردم و وارد سالن شدم. لحظه ی اول چشمم افتاد به پدر فرشته که روی مبل نشسته بود، با دیدنم نیم خیز شد:
-سلام دخترم
به زحمت تلاش کردم لبخند بزنم:
-سلام آقای موسوی، تو رو خدا بلند نشین
-به به، احوال خاله ی ستاره سهیل
صدای فرشته باعث شد سر بچرخانم، گلناز دز آغوشش بود، لبخدم جان گرفت:
-سلام فرشته
و خواستم به سمتش بروم که صدای دیگری مرا شوکه کرد:
-سلام
و با دیدن تورج که از آشپزخانه بیرون آمد، رنگ ازصورتم پرید. نگاهم روی چشمان گود رفته اش ثابت ماند. نفسم را حبس کردم. پس همه ی اینها نقشه بود، وحید نقشه کشیده بود ما را با یکدیگر رو به رو کند. عصبی سر چرخاندم و به وحید خیره شدم. نگاهش را دزدید و به سمت پدر فرشته رفت. با اخمهای در هم به سمت تورج جرخیدم.

 

 



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: